روزی پسر کوچکی در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد و از پیدا کردن سکه، آن هم بدون زحمت، خیلی ذوق زده شد، این تجربه باعث شد که بقیه روزهای عمرش، باچشم های باز سرش را به سمت پایین بگیرد و به دنبال سکه بگردد! او در مدت زندگی اش، 296 سکه یک سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده پیدا کرد؛ یعنی جمعاً 13دلار و 21 سنت. امّا، در برابر بدست آوردن این ثروت ! او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید و درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. ادامه مطلب...
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حضار بالا رفت! سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. وسپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل لسات این اسکناس را داشته باشد؟ وباز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چندبار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ وباز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر این اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری از موارد تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،با مقاومت های سرداری محلی مواجه و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت، بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت یردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا از سردارپرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم چه می کنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عم فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت درگذرم، آن گاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت:راستش را بخواهی، من به هیچ چیز توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالیکه به چشمان سردار نگاه میکرد به او گفت:تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند. |
ABOUT
م. امید MENU
Home
|