· آیا هیچ به درون خویش پرداخته ای؟ آیا تاکنون معایب خودرا بر شمرده ای؟ زندگی حادثه ای است نیک وبد و حرمت آن آسمانی. پس از امروز از مرز وجود بگذر و تنها به خود تأمل کن. بیندیش و بنگر که چه ازتو سر زده که زاییده این همه بدبیاری است و چه کرده ای که روزگارت در ظلمت و تباهی فرورفته است. پس خطا را برگردن دیگران نینداز و از خود آغاز کن؛ · تجربه تلخ را پند گیر و بی آن که به امید فرداهای بهتر باشی از همین امروز شروع کن که همانا امروز، فردای دیروز است؛ · آیینه وجود خود را کشف کن و سپس از زیبایی خود، این هدیه الهی، که فقط و فقط متعلق به توست لذت ببر. حال که زیبایی خود را شناختی ازآن به خوبی محافظت کن. به هیچ کس اجازه نده تا زیبایی گرانبهایت را به قیمتی نا چیز از تو بخرد. تنها آن را در اختیار فردی قرار ده که شایستگی سهیم شدن در آن را دارد، قدر آن را می داند و با تو در محافظت از آن شریک می شود؛ · هر روز جامه لبخند را برتن کن و تا شب در میان دیگران به آن بناز. جامه ای که گران ترین لباس ها را در حسرت می گذارد و هیچ ثروتی جز ایمان توان خرید آن را ندارد؛ · شب ها با ریتم بردباری، ملودی امید و هارمونی عشق تا سحر برقص. سحر هنگام، آن دم که فرشتگان کنارت آیند، چشم هایت را ببند، آرزویی که در آن لحظه از عمق دل برآید، اجابتش حتمی است و دراین امر هرگز صرفه جو مباش؛ · دیروز را چون خیالی پندار که گران بهاترین تجربه را به تو بخشیده و بس. امروز از خواب برخیز و با فراموشی کابوس دیشب با خردمندی گام بردار. تجربه یگانه معلمی است که نخست آزمون می کیرد وسپس تعلیم می دهد. پس او را گران بها دان و به جای افسوس، از آن به نحوی شایسته بیاموز. · جوهره هر حادثه، چه تلخ و چه شیرین، نیک است و تجربه همچنان گران بها. پس منش خویش را دگرگون ساز و با بینشی ناشی از سایه سرنوشت مسیر سبز را گونه ای گام بنه تا فرق میان راز و ظلمت را در شکوه شب دریابی؛ · چه زیباست، آن دم که خداوند پاداش استقامت و صبر بنده ای را با حادثه ای عظیم و مقدس پاسخ می دهد! و همانا بردباری را رعایت نمودن، کلید دست یابی به آمال مطهر است و او هرگز مخلوقش را نومید نمی سازد. پس از همین لحظه، واژه " یأس " را از فرهنگ لغات ذهنی خود بزدای و به جای آن حس رنگین " صبر " را بنشان؛ · مقاوم باش و به روشنایی بیندیش. تیرگی های زندگی گاه بیشتر جلوه می کنند و تصاویر تاریک در ذهن، شاید تو را از پای درآورد. بنابراین؛ سعی کن تا با افراد منفی نگر، بدبین و ناامید کمتر در ارتباط باشی و تا آنجا که می توانی پیرامون خود را مملو از نشاط و لطافت کنی. در عطوفت آفتاب، صدای باران را لمس کن تا زندگی تو رنگارنگ شود؛ · ابتدا مفهوم عشق را برای خود تعریف کن. معیارهای حقیقی خود را درمورد عشق مشخص کن و اطمینان داشته باش تا قبل از این که تمامی معیارهایت برآورده نشده، به کسی دل نمی بندی. درغیر این صورت در درازمدت حتماً شکست می خوری؛ · اگر کسی را آزرده ای، از او دلجویی کن وپشیمانی خود را ابراز کن یا از این به بعد رفتار خودت را عوض کن. تو در برابر رفتار خود مسئولی.
اول ببینید، بعد بخوانید : شاید به قول یکی از دوستان: « تنها کاری که از دستم برمی آید، صرفه جویی است. » فکر می کنید که با انجام این کار، تا چه حد به این افراد می توان کمک کرد؟! در حالیکه خودمان نیز برای کمک به همین نسل آینده خودمان که بعد از ما زندگی خواهند کرد نیاز به انجام چنین کاری داریم تا آنها هم دچار چنین مشکلی و شاید هم بدتر نشوند؛ کاری به نسل بعد از خود یا نسلهای آینده و صرفه جویی در مصرف انرژی و منابع ندارم. احتمالاً به هنگام مشاهده تصاویر، دلتان به حال این بیچارگان سوخته باشد؛ ولی فکر می کنید که این افراد نیاز به دلسوزی ما دارند؟! آیا فکر نمی کنید که خودِ ما نیاز به ترحم و دلسوزی داریم؟! آیا تا بحال به خود زحمت داده ایم تا کمی زبان خود را خسته کنیم! و بگوییم: « خدایا شکر، به خاطر لطف و نعمت های فراوانت و مخصوصاً تن سالمی که به ما عطا فرموده ای. » آیا با وجود این همه ناسپاسی و ظلم در حق پروردگارمان و نعمات او، خود نیاز به دلسوزی نداریم؟!
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره اورا هرگز ندیده بود، امّا قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا؛ با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و محسور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب، بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول، " جان " توانست نام صاحب کتاب را بیابد: " دوشیزه می نل ". با اندکی جست وجو و صرف وقت، توانست نشانی " دوشیزه هالیس " را پیدا کند. " جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. درطول یک سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هرنامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. " جان " درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد. به نظر " هالیس " اگر " جان " قلباً به او توجه داشت، دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید، آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر، در ایستگاه مرکزی نیویورک. " هالیس " نوشته بود: « تو مرا خواهی شناخت، از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم داشت.» بنابراین رأس ساعت 7 بعداز ظهر " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت، اما چهره اش را هرگز ندیده بود! ادامه ماجرا را از زبان " جان " بشنوید: |
ABOUT
م. امید MENU
Home
|