سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موج برتر Best Wave

 

دختر و پسر جوان برای مشاوره نزد نویسنده بزرگ رفتند.

نویسنده بزرگ به آن ها گفت که عشق یعنی تازگی دم به دم، یعنی با هم بودن تا ابد و برای هم بودن تا همیشه.

نویسنده بزرگ گفت که عشق یعنی کنار هم بودن حتی در سختی ها و همدیگر را درک کردن حتی در بدترین شرایط.

نویسنده بزرگ خیلی می دانست و دختر و پسر از مشاوره با او لذت می بردند. وقتی که جلسه مشاوره به اتمام رسید و دختر و پسر از محضر نویسنده بزرگ خارج شدند، پسر چیزی به ذهنش رسید. به سوی سرایدار منزل نویسنده بزرگ برگشت و از او پرسید که چرا استاد تنها زندگی می کند؟!

سرایدار گفت: « استاد سال ها پیش همسری داشت اما نتوانست او را نگه دارد چرا  که راه ابراز عشق را بلد نبود. هروقت همسرش برایش حرف می زد، استاد سرش را به دیوار می کوبید و از او می خواست تا رهایش کند و تنها بگذارد. اکنون همسرش سال هاست او را ترک کرده است.»

پسرک نیم نگاهی به خانه نویسنده بزرگ کرد. پوزخندی زد و دست دختر را گرفت و با سرعت از مقابل منزل نویسنده بزرگ دور شد.

.

.

.

و این داستان اکثر مردان امروز ماست، " ابراز عشق " ، و البته که سخت ترین کار نیز می باشد؛ چرا که واقعاً توقعات زیادی و پوچ که هردو طرف عشق از هم دارند این کار را مشکل کرده است.

تا یادم نرفته باید بگم که من و نویسنده بزرگ مثل هم هستیم با این تفاوت که من نویسنده نیستم چه برسه به اینکه بزرگ هم باشم...


+نوشته شده در پنج شنبه 85/9/9ساعت 11:42 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

ý      به آن هایی فکر کن که هیچ گاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند؛

ý   به آن هایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند: « روز خوبی داشته باشی »، و هرگز روزشان شب نشد؛

ý      به بچه هایی فکر کن که گفتند: « مامان زود برگرد »، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند؛

ý   به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند؛

ý   به افرادی فکر کن که برسر موضوعات پوچ و احمقانه روبه روی هم ایستند و بعد غرورشان مانع از " عذر خواهی " می شود، و حالا دیگر روزنه ای برای بازگشت وجود ندارد؛

من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ، ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند سوگواری می کنم.

من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که:

آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند، و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند گریه می کنم.

به افراد دور وبر خود فکر کنید،

                                       کسانی که بیش از همه دوست شان دارید، فرصت را برای طلب " بخشش " مغتنم شمارید، درمورد هرکسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی یک ثانیه را با فرض براین که آن ها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛ زیرا اگر دیگر آن ها نباشند، برای اظعار ندامت خیلی دیر خواهد بود.

دیروز گذشته است، آینده ممکن است هرگز وجود نداشته باشد. لحظه حال تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.

اندکی فکر کن ...


+نوشته شده در پنج شنبه 85/9/9ساعت 12:57 صبحتوسط م. امید | نظرات ( ) |

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: « یواش تر برو، من می ترسم.»

مرد جوان: « نه، این جوری خیلی بهتره.»

زن جوان: « خواهش می کنم، من خیلی می ترسم.»

مرد جوان: « خب، امّا اول باید بگویی که دوستم داری.»

زن جوان: « دوستت دارم، حالا می شه یواش تر برونی.»

مرد جوان: « مرد جوان: « محکم بگیر.»

زن جوان: « خب، حالا می شه یواش تر بری.»

مرد جوان: « باشه، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر خودت بگذاری، آخه نمی تونم راحت برونمو اذیتم می کنه.»

روز بعد ... واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود

" برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. "

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

دمی می آید و بازدمی می رود.

اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.


+نوشته شده در چهارشنبه 85/9/8ساعت 11:20 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >