مادر بزرگ کسی که همیشه وقت دارد! مادربزرگ زنی است که خوش بچه ندارد، اما عاشق دخترها و پسرهای کوچک آدم های دیگر است و پدربزرگ شوهر اوست. پدربزرگ با پسرها به پیاده روی می رود وبا آن ها درباره ماهیگیری و چیزهای بی معنی دیگری مثل آن صحبت می کند. مادربزرگ ها کاری جز این که کنار ما باشند، ندارند. آن قدر پیر هستند که نباید بازی های سخت بکنند یا بدوند، فقط کافی است که با ماشین ما را به سوپر مارکتی ببرند که همیشه کیف پولی پر از سکه دارند. همچنین اگر ما را برای پیاده روی ببرند، هرگز نمی گویند که " زودباش، عجله کن، دیر شد " وبا این کار می توانیم گل های قشنگ و برگ های زیبا را ببینیم. اکثر مادر بزرگ ها چاق هستند، اما نه آن قدر که نتوانند بند کفش های ما را ببندند. آن ها عینک می زنندو بامزه این است که می توانند دندان ها و لثه هایشان را درآورند! نیازی نیست که مادربزرگ ها خیلی باهوش باشند. تنها کافی است که به سئولاتی مانند " چرا سگ ها دنبال گربه ها می کنند؟ " و ... جواب بدهند. مادربزرگ ها با ما بچگانه حرف نمی زنند، کاری که اغلب بزرگ ترها می کنند و خیلی سخت است که با این طرز حرف زدن، منظورشان را بفهمی. وقتی برای ما قصه می خوانند، قسمت هایی ازآن را به خاطر این که بارها آن را برایمان خوانده اند، جا نمی اندازند. هرکس باید سعی کند که یک مادربزرگ داشته باشد، زیرا آن ها تنها بزرگترهایی هستند که همیشه وقت دارند.
هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم اِنقد ظریفی که با یک نگاه هرزه می شکنی اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه یا روی تیشه چشات غبار آهم بمونه تو پاک وساده مثل خواب حتی با بوسه می شکنی شکل همه آرزوهام تجسم خواب منی حتی با اینکه هیچکس مثل من عاشق تو نیست پیش تو آینه چشام حقیر لایق تو نیست هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
فرزند خوانده زنی جوان به نام ماری، اولین کودک خود را به دنبا آورد و بعد از زایمان، از آنجا که شوهرش در خدمت نظام بسر می برد به خانه پدر و مادرش رفت. یک روز ماری به مادرش گفت: « مادر، تعجب می کنم که چرا موهای بچه به قرمزی می زند؛ درحالی که هم من و هم جان بلوند هستیم؟!» مادرش گفت: « خب، ماری فراموش کردی که موهای پدرت هم قرمز است؟» ماری نگاهی به مادرش کرد و گفت: « اما مادر! این هیچ ربطی به فرزند من ندارد، چون من فرزند خوانده شما هستم.» مادر لبخدی زد و با عاشقانه ترین کلمات که دخترش تاکنون شنیده بود، گفت: « اوه، من همیشه این موضوع را فراموش می کنم.» |
ABOUT
م. امید MENU
Home
|