پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.
آلخین، قهرمان شطرنج جهان، در سالن های بزرگ مسابقه با چهل نفر در یک هال بازی می کرد. با شگفتی می دیدند که وقتی در سالن قدم می زند و از کنار چهل دستگاه شطرنج می گذرد، در یک جهت شش قدم بیشتر برنمی گیرد؛ به گام هفتم که می رسد، برمی گردد ویا به جهتی دیگر، راست یا چپ، می پیچد. آلخین، سالها زندانی بوده است، سلول زندان وی اطاقی بوده، شش قدم در شش قدم. دلهره هایی که اجداد ما در اعماق جنگلها داشته اند، امروز درجان ما خانه دارد؛ وما حمل کننده این دلهره هاییم و راهی جز حمل آن نداریم، چراکه هنوز به این باور نرسیده ایم که آنها اجداد ما بودند و ما اینها ...
عمر گران می گذرد، خواهی نخواهی اکثرمواقع تو این فکر هستیم که خودمان را از دام بلا نجات بدهیم و برای این کار هم از انجام هیچ کاری دریغ نمی کنیم ، حتی بعضی مواقع حاضر می شویم که نزدیکترین کسانمان را نیز فدای خود و اهداف خود کنیم؛ اهدافی که هر از چندگاهی بعد از انجام آنها تازه متوجه می شویم که به نفع خودمان نیز نبوده اند چه رسد به اطرافیانمان. ولی بعضی مواقع وضع کاملاً فرق می کند، دیگر به خودمان فکر نمی کنیم، تنها و تنها دیگری را می بینیم، خودمان را فراموش می کنیم و به فکر دیگران می افتیم و برای اینکه بقیه به خواسته اشان برسند از انجام هیچ کاری دریغ نمی کنیم و هرچه که در توانمان هست و هرچیزی که داریم، حتی جانمان، را می دهیم تا آنها بمانند. واین همان معنای وجود ماست؛ همان چیزی که خدا بخاطر خلقش به خود می گوید: فتبارک الله احسن الخالقین http://www.Nadiman.Blogfa.Com/post-21.aspx |
ABOUT
م. امید MENU
Home
|