سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موج برتر Best Wave

·  آیا هیچ به درون خویش پرداخته ای؟ آیا تاکنون معایب خودرا بر شمرده ای؟ زندگی حادثه ای است نیک وبد و حرمت آن آسمانی. پس از امروز از مرز وجود بگذر و تنها به خود تأمل کن. بیندیش و بنگر که چه ازتو سر زده که زاییده این همه بدبیاری است و چه کرده ای که روزگارت در ظلمت و تباهی فرورفته است. پس خطا را برگردن دیگران نینداز و از خود آغاز کن؛

·  تجربه تلخ را پند گیر و بی آن که به امید فرداهای بهتر باشی از همین امروز شروع کن که همانا امروز، فردای دیروز است؛

·  آیینه وجود خود را کشف کن و سپس از زیبایی خود، این هدیه الهی، که فقط و فقط متعلق به توست لذت ببر. حال که زیبایی خود را شناختی ازآن به خوبی محافظت کن. به هیچ کس اجازه نده تا زیبایی گرانبهایت را به قیمتی نا چیز از تو بخرد. تنها آن را در اختیار فردی قرار ده که شایستگی سهیم شدن در آن را دارد، قدر آن را می داند و با تو در محافظت از آن شریک می شود؛

·  هر روز جامه لبخند را برتن کن و تا شب در میان دیگران به آن بناز. جامه ای که گران ترین لباس ها را در حسرت می گذارد و هیچ ثروتی جز ایمان توان خرید آن را ندارد؛

·  شب ها با ریتم بردباری، ملودی امید و هارمونی عشق تا سحر برقص. سحر هنگام، آن دم که فرشتگان کنارت آیند، چشم هایت را ببند، آرزویی که در آن لحظه از عمق دل برآید، اجابتش حتمی است و دراین امر هرگز صرفه جو مباش؛

·  دیروز را چون خیالی پندار که گران بهاترین تجربه را به تو بخشیده و بس. امروز از خواب برخیز و با فراموشی کابوس دیشب با خردمندی گام بردار. تجربه یگانه معلمی است که نخست آزمون می کیرد وسپس تعلیم می دهد. پس او را گران بها دان و به جای افسوس، از آن به نحوی شایسته بیاموز.

·  جوهره هر حادثه، چه تلخ و چه شیرین، نیک است و تجربه همچنان گران بها. پس منش خویش را دگرگون ساز و با بینشی ناشی از سایه سرنوشت مسیر سبز را گونه ای گام بنه تا فرق میان راز و ظلمت را در شکوه شب دریابی؛

·  چه زیباست، آن دم که خداوند پاداش استقامت و صبر بنده ای را با حادثه ای عظیم و مقدس پاسخ می دهد! و همانا بردباری را رعایت نمودن، کلید دست یابی به آمال مطهر است و او هرگز مخلوقش را نومید نمی سازد. پس از همین لحظه، واژه " یأس " را از فرهنگ لغات ذهنی خود بزدای و به جای آن حس رنگین " صبر " را بنشان؛

·  مقاوم باش و به روشنایی بیندیش. تیرگی های زندگی گاه بیشتر جلوه می کنند و تصاویر تاریک در ذهن، شاید تو را از پای درآورد. بنابراین؛ سعی کن تا با افراد منفی نگر، بدبین و ناامید کمتر در ارتباط باشی و تا آنجا که می توانی پیرامون خود را مملو از نشاط و لطافت کنی. در عطوفت آفتاب، صدای باران را لمس کن تا زندگی تو رنگارنگ شود؛

·  ابتدا مفهوم عشق را برای خود تعریف کن. معیارهای حقیقی خود را درمورد عشق مشخص کن و اطمینان داشته باش تا قبل از این که تمامی معیارهایت برآورده نشده، به کسی دل نمی بندی. درغیر این صورت در درازمدت حتماً شکست می خوری؛

·  اگر کسی را آزرده ای، از او دلجویی کن وپشیمانی خود را ابراز کن یا از این به بعد رفتار خودت را عوض کن. تو در برابر رفتار خود مسئولی.


+نوشته شده در یکشنبه 85/9/19ساعت 6:25 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

مادر بزرگ

 

کسی که همیشه وقت دارد!

 

 

مادربزرگ زنی است که خوش بچه ندارد، اما عاشق دخترها و پسرهای کوچک آدم های دیگر است و پدربزرگ شوهر اوست. پدربزرگ با پسرها به پیاده روی می رود وبا آن ها درباره ماهیگیری و چیزهای بی معنی دیگری مثل آن صحبت می کند.

مادربزرگ ها کاری جز این که کنار ما باشند، ندارند. آن قدر پیر هستند که نباید بازی های سخت بکنند یا بدوند، فقط کافی است که با ماشین ما را به سوپر مارکتی ببرند که همیشه کیف پولی پر از سکه دارند.

همچنین اگر ما را برای پیاده روی ببرند، هرگز نمی گویند که " زودباش، عجله کن، دیر شد " وبا این کار می توانیم گل های قشنگ و برگ های زیبا را ببینیم.

اکثر مادر بزرگ ها چاق هستند، اما نه آن قدر که نتوانند بند کفش های ما را ببندند. آن ها عینک می زنندو بامزه این است که می توانند دندان ها و لثه هایشان را درآورند!

نیازی نیست که مادربزرگ ها خیلی باهوش باشند. تنها کافی است که به سئولاتی مانند " چرا سگ ها دنبال گربه ها می کنند؟ " و ... جواب بدهند.

مادربزرگ ها با ما بچگانه حرف نمی زنند، کاری که اغلب بزرگ ترها می کنند و خیلی سخت است که با این طرز حرف زدن، منظورشان را بفهمی. وقتی برای ما قصه می خوانند، قسمت هایی ازآن را به خاطر این که بارها آن را برایمان خوانده اند، جا نمی اندازند.

هرکس باید سعی کند که یک مادربزرگ داشته باشد، زیرا آن ها تنها بزرگترهایی هستند که همیشه وقت دارند.

 


+نوشته شده در سه شنبه 85/9/14ساعت 11:51 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

 

فرزند خوانده

 

زنی جوان به نام ماری، اولین کودک خود را به دنبا آورد و بعد از زایمان، از آنجا که شوهرش در خدمت نظام بسر می برد به خانه پدر و مادرش رفت.

یک روز ماری به مادرش گفت: « مادر، تعجب می کنم که چرا موهای بچه به قرمزی می زند؛ درحالی که هم من و هم جان بلوند هستیم؟!»

مادرش گفت: « خب، ماری فراموش کردی که موهای پدرت هم قرمز است؟»

ماری نگاهی به مادرش کرد و گفت: « اما مادر! این هیچ ربطی به فرزند من ندارد، چون من فرزند خوانده شما هستم

مادر لبخدی زد و با عاشقانه ترین کلمات که دخترش تاکنون شنیده بود، گفت: « اوه، من همیشه این موضوع را فراموش می کنم


+نوشته شده در جمعه 85/9/10ساعت 12:2 صبحتوسط م. امید | نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >