سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موج برتر Best Wave

تصمیمت را گرفته ای، می خواهی بروی، می خواهی فراموش کنی و شاید هم بهترین کار برای فراموشی همین باشد، رفتن! پس... می روی، ولی... ولی درست در دقایق آخر یکی از راه می رسد که خداحافظی ات را با سلام پاسخ می گوید، نیاز به کمک دارد ( وشاید هم می خواهد که جای خالی کسی را برایش پر کنی! ). چکار خواهی کرد؟ می مانی یا می روی؟!

– بروم؟ بمانم؟... می روم، من که مسؤل تنهایی دیگران نیستم! مشکلات مردم به خودشان ربط دارد، منو چه به اینکارها!... ولی... نه! مگر می شود « درخواست کمک » را به آسانی رد کرد؟! مگر خودت دوست داری کسی درخواست کمکت را رد کند؟  اصلاً مگر می شود نسبت به دیگران بی تفاوت بود و خود را « انسان » نامید؟... پس می مانی، حتی اگر بدترین تصمیم زندگی ات باشد که درنظرت بهترین تصمیم می نماید! آری، می مانی و گوش می دهی، گوش می دهی و می گویی، می گویی و می گویی... ازچه می گویی؟! ازخودت؟ نه! از زندگی ات؟ نه! از گذشته ات؟ نه! از حالا ات؟ نه! از آینده ات؟ نه! پس از چه می گویی؟! از هیچ نمی گویی، فقط از آینده ات می گویی، از حالا ات می گویی، از گذشته ات می گویی، از زندگی ات می گویی، از خودت می گویی و هیچ نمی گویی!!!

تو از تجربه ات می گویی، تجربه ای که بخاطر آن بهای گزافی پرداخته ای؛ چه بهایی؟ گذشته ات، حالا ات، زندگی ات، عمرت... خودت را! آری خودت را. وحال همه چیزت را بی هیچ منتی، بی هیچ مزدی و بی هیچ چشم داشتی در اختیارش می گذاری، تنها به یک دلیل ساده اما باارزش « کمک کردن » به هم نوع ( ویا می شود گفت به خود! ) و همچنان می گویی و می گویی و می گویی و... ولی...

اکنون زمان خداحافظی فرارسیده است، چراکه اگر خداحافظی نکنی، همانگونه که گذشته ات را دادی، حالا ات را دادی، زندگی ات را دادی، مجبور می شوی که خودت را هم بدهی، و آینده ات را نیزهم و تنها یک چیز برای تو باقی می ماند، وآنهم « هیچ ». پس تا دیر نشده باید رفت، چراکه آن تنها چیزی را که داشتی هم از دست می دهی. و رفتن یعنی کسب تجربه، کسب تجربه برای تبدیل « هیچ » باقی مانده به « هستی » دائمی. و حال نوبت تصمیم گیری توست که باز بهترین تصمیم زندگی ات را بگیری!

رفتن یا ماندن؟!


+نوشته شده در چهارشنبه 86/2/26ساعت 11:3 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

عمر گران می گذرد، خواهی نخواهی
                                                 سعی برآن کن نرود رو به تباهی

اکثرمواقع تو این فکر هستیم که خودمان را از دام بلا نجات بدهیم و برای این کار هم از انجام هیچ کاری دریغ نمی کنیم ، حتی بعضی مواقع حاضر می شویم که نزدیکترین کسانمان را نیز فدای خود و اهداف خود کنیم؛ اهدافی که هر از چندگاهی بعد از انجام آنها تازه متوجه می شویم که به نفع خودمان نیز نبوده اند چه رسد به اطرافیانمان.

 

ولی بعضی مواقع وضع کاملاً فرق می کند، دیگر به خودمان فکر نمی کنیم، تنها و تنها دیگری را می بینیم، خودمان را فراموش می کنیم و به فکر دیگران می افتیم و برای اینکه بقیه به خواسته اشان برسند از انجام هیچ کاری دریغ نمی کنیم و هرچه که در توانمان هست و هرچیزی که داریم، حتی جانمان، را می دهیم تا آنها بمانند. واین همان معنای وجود ماست؛ همان چیزی که خدا بخاطر خلقش به خود می گوید:

           فتبارک الله احسن الخالقین

 از دوستانی که نظر دادند ممنونم، ولی باید یکبار دیگر هم زحمت بکشند و مجدداً نظر بدهند، چون مطلبی که نوشته شده، دلیل اصلی اش همین لینک پایین می باشد. پس اینبار بعد از دیدن لینک نظر بدهید.

http://www.Nadiman.Blogfa.Com/post-21.aspx


+نوشته شده در سه شنبه 85/12/22ساعت 12:52 صبحتوسط م. امید | نظرات ( ) |

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد،با مقاومت های سرداری محلی مواجه و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت، بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت یردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا از سردارپرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم چه می کنی؟

سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عم فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت درگذرم، آن گاه چه خواهی کرد؟

سردار گفت: آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد!

فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟

همسر سردار گفت:راستش را بخواهی، من به هیچ چیز توجه نکردم.

سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟

همسرش در حالیکه به چشمان سردار نگاه میکرد به او گفت:تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند.


+نوشته شده در شنبه 85/9/25ساعت 1:19 صبحتوسط م. امید | نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >