سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موج برتر Best Wave

 

به احتمال قریب به یقین، تاکنون چندین بار مطلب زیر را یا در وبلاگ ها و یا بصورت Off خوانده اید:

« بزرگ ترین آرزوی یک خارپشت اینست که کسی او را محکم در آغوش بگیرد. »

آرزوی بزرگ، زیبا و غریبی – حتی می شود گفت برای اکثر قریب به اتفاق ما انسان ها نیز- می باشد، که کسی محکم ما را در آغوش گرم و پرمهر خود بگیرد تا در این گرمای پرمهر و محبت همه بودن ها و نبودن ها و داشتن ها و نداشتن ها را فراموش کنیم.

شاید، خارپشت به خاطر این کمبود که نسبت به ما انسانها دارد، به ما حسادت بورزد؛ ولی، می شود گفت حسادتی هم، اگر وجود دارد، حسادت ما نسبت به خارپشت باید باشد!!!

« تا چه اندازه خود را دوست داریم؟! »

آیا تاکنون جلوی آیینه ایستاده ایم و علاوه بر اینکه محو تماشای زیبایی خود هستیم! به خود گفته ایم که « دوستت دارم »؟!

تصور کنید که می خواهید از یک سمت خیابان به سمت دیگر آن بروید. هنگام عبور، یک بونکر حمل گاز، بوق زنان و باسرعت به شما نزدیک می شود، چه کار می کنید؟! « با سرعت هرچه تمام تر سعی می کنید خود را از مهلکه نجات دهید تا جان سالم بدر برید – البته بریم، چراکه همه اینگونه ایم- »

البته حتی اگر ماشینی که بوق زنان به ما نزدیک می شود، یک ماشین ژیان کوچک با سرعت 20Km/h باشد! باز همین عکس العمل را از خود بروز می دهیم؛ چراکه جان خود را دوست داریم. فکر می کنید که همین نجات دادن جان، برای اثباتِ دوست داشتنِ وجود کافی باشد؟!

شاید بزرگ ترین آرزوی نداشته ویا داشته وگم شده ما انسان ها این باشد که، همانند خارپشت، خود را محکم در آغوش گیریم و از ته دل و باتمام وجود به خود بگوییم « دوستت دارم » مخصوصاً در مواقع خطر و تنهایی، تا به خود اثبات کنیم که غیراز خدا، کسی را داریم که همیشه و در همه جا هوادار و مواظب ماست.

 


+نوشته شده در سه شنبه 85/9/21ساعت 7:3 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

 

" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره اورا هرگز ندیده بود، امّا قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا؛ با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و محسور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب، بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت.

در صفحه اول، " جان " توانست نام صاحب کتاب را بیابد: " دوشیزه می نل ". با اندکی جست وجو و صرف وقت، توانست نشانی " دوشیزه هالیس " را پیدا کند.

" جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. درطول یک سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هرنامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

" جان " درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد. به نظر " هالیس " اگر " جان " قلباً به او توجه داشت، دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید، آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر، در ایستگاه مرکزی نیویورک. " هالیس " نوشته بود: « تو مرا خواهی شناخت، از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم داشت.»

بنابراین رأس ساعت 7 بعداز ظهر " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت، اما چهره اش را هرگز ندیده بود! ادامه ماجرا را از زبان " جان " بشنوید:

 ادامه مطلب...

+نوشته شده در چهارشنبه 85/9/15ساعت 11:33 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

 

دختر و پسر جوان برای مشاوره نزد نویسنده بزرگ رفتند.

نویسنده بزرگ به آن ها گفت که عشق یعنی تازگی دم به دم، یعنی با هم بودن تا ابد و برای هم بودن تا همیشه.

نویسنده بزرگ گفت که عشق یعنی کنار هم بودن حتی در سختی ها و همدیگر را درک کردن حتی در بدترین شرایط.

نویسنده بزرگ خیلی می دانست و دختر و پسر از مشاوره با او لذت می بردند. وقتی که جلسه مشاوره به اتمام رسید و دختر و پسر از محضر نویسنده بزرگ خارج شدند، پسر چیزی به ذهنش رسید. به سوی سرایدار منزل نویسنده بزرگ برگشت و از او پرسید که چرا استاد تنها زندگی می کند؟!

سرایدار گفت: « استاد سال ها پیش همسری داشت اما نتوانست او را نگه دارد چرا  که راه ابراز عشق را بلد نبود. هروقت همسرش برایش حرف می زد، استاد سرش را به دیوار می کوبید و از او می خواست تا رهایش کند و تنها بگذارد. اکنون همسرش سال هاست او را ترک کرده است.»

پسرک نیم نگاهی به خانه نویسنده بزرگ کرد. پوزخندی زد و دست دختر را گرفت و با سرعت از مقابل منزل نویسنده بزرگ دور شد.

.

.

.

و این داستان اکثر مردان امروز ماست، " ابراز عشق " ، و البته که سخت ترین کار نیز می باشد؛ چرا که واقعاً توقعات زیادی و پوچ که هردو طرف عشق از هم دارند این کار را مشکل کرده است.

تا یادم نرفته باید بگم که من و نویسنده بزرگ مثل هم هستیم با این تفاوت که من نویسنده نیستم چه برسه به اینکه بزرگ هم باشم...


+نوشته شده در پنج شنبه 85/9/9ساعت 11:42 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >