کاش می شد که کسی می آمد این دل خسته ما را می برد چشم ما را می شست راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد که به انگشت، نخی می بستیم تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم قبل از آنی که، کسی سر برسد ما نگاهی به دل خسته خود می کردیم شاید این قفل، به دست خود ما باز شود پیش از آنی که به پیمانه دل، باده کنند همگی، زنگ پیمانه دل، می شستیم
« کاشکی » واژه دردآور این دوران است « کاشکی » جامه مندرس امیدی است که تن حسرت خود، پوشاندیم
کاش می شد که کمی، لااقل، قدر وزن پر یک شاپرک، ما مسلمان بودیم.
+نوشته شده در شنبه 85/10/23ساعت 7:22 عصرتوسط م. امید | نظرات ( )
|
ABOUT
م. امید http://BestWave.ParsiYar.com
http://www.esnips.com/user/MrBajour
http://RaRe.IranBlog.com