مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: « یواش تر برو، من می ترسم.» مرد جوان: « نه، این جوری خیلی بهتره.» زن جوان: « خواهش می کنم، من خیلی می ترسم.» مرد جوان: « خب، امّا اول باید بگویی که دوستم داری.» زن جوان: « دوستت دارم، حالا می شه یواش تر برونی.» مرد جوان: « مرد جوان: « محکم بگیر.» زن جوان: « خب، حالا می شه یواش تر بری.» مرد جوان: « باشه، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر خودت بگذاری، آخه نمی تونم راحت برونمو اذیتم می کنه.» روز بعد ... واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود " برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. " مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی می رود. اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد. |
ABOUT
م. امید MENU
Home
|